لباس سیاه پوشیده بود و غمناک نگاه می کرد و سکوت مرگ گلویش را فشار می داد و منتظر شکستن این بغض غریب بود و ناگهان گرمای آشنا دلش را گرم کرد و چهره اش را شاداب و چشمانش می درخشد همچو مهر
نمی دانم این گرمای آشنا کی دل ما را روشن می کند؟ کاش بیایید از این روزها برای دل و چشمان ما ....
نظرات
بیمهر تو زندگیش مشکل باشد
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
در صحبت حق خموش میباید بود
بیچشم و زبان و گوش میباید بود
خواهی که خلاص یابی از زنده دلی
با زندهدلان به هوش میباید بود